lonly.girl

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم
جان گفت نسيه نمي دهد.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:13 توسط E.A| |

آنهايي که (از ايران) رفته اند، ايميلشان را در حسرتِ نامه از آنهايي که مانده اند باز مي کنند و از اينکه هيچ نامه اي ندارند کلافه مي شوند.

آنهايي که (در ايران) مانده اند هر روز ايميلشان را چک مي کنند و از اينکه نامه اي از آنهايي که رفته اند ندارند، کفرشان در ميايد .


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:31 توسط E.A| |

 

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز، یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. .


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط E.A| |

 

 

 

 

 

 

امروز روز مادره و من می خوام امروز رو به مادرم بهترین مادر دنیا تبریک بگم. تمام سعی ام رو می کنم و امیدوارم من هم برای او بهترین دختر دنیا باشم.

 

 

 مادرم، نازنینم روزت مبارک

  

مادر ای پرواز نرم قاصدک

مادر، ای معنای عشق شاپرک

ای تمام ناله هایت بی صدا

مادر ای زیباترین شعر خدا

 

 

نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:21 توسط E.A| |

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:

می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:

از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم


خداوند او را نوازش کرد و گفت:
فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” – فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.

 

 

نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط E.A| |

چندسال متوالی بود که باران نباریده بود. خشکسالی زندگی مردم را به صورت جدی تهدید می کرد. ذخیرهای دولت و مردم رو به اتمام بود. مردم تصمیم گرفتند به بیابان بروند و برای آمدن باران دعا کنند. همه جمع شده بودند. زمزمه ی دعای باران فضا را عطرآگین کرد. مردم به تضرع و زاری از خدواند تقاضای باران می کردند. در بین حضار دخترکی زیبا با چتری صورتی در صف اول نشسته بود. نگاهی امیدوار به آسمان دوخته بود و با دیگران دعا را تکرار می کرد.

در حین دعا، روحانی جلسه که مسئولیت قرائت دعا را به عهده داشت، متوجه این دخترک شد. آن چیز که نظر او را جلب کرده بود، این بود که این همه زن و مرد برای طلب باران امده بودند، اما در میان این جمعیت فقط یک دختر کوچک هفت ساله است که چتر خود را به همراه آورده است. چتری صورتی و کوچک، در دستی کوچک، اما پر از امید و انتظار.
شاید تنها کسی که به دعا و نیایش خود اعتقاد داشت ، او بود و تنها کسی که خواستن را می دانست او بود و شاید تنها کسی بود که با دلی مطمئن به درگاه خداوند آمده بود، دخترک هفت ساله با چتری صورتی بود. شاید دیگران فقط جهت همراهی با جماعت امده بودند ، یا بر حسب عادت آمده بودند. شاید دیگران فقط ذکر زبانی را می دانستند ولی ان کودک با اعتقاد قلبی آمده بود.

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط E.A| |

 

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد.

او پرسید: آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟

دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: بله.

استاد پرسید: هر چیزی را؟

پاسخ دانشجو این بود: بله هر چیزی را.

استاد گفت: در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد.

برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند. استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:4 توسط E.A| |

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند.

زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی ۲۴ دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند

دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند .


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:59 توسط E.A| |

يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.

مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.

مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...


 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:15 توسط E.A| |

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:55 توسط E.A| |

 

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48
امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .

بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53

امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135

باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:

امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است

"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"

سوره هود آیه 114

و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش كنار نمى‏رود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش می‏كند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد

بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.

 

 

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:55 توسط E.A| |

نكته های پند آموز:

هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن

 

- در برابرکسی که معنای پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:43 توسط E.A| |

نیکی ها به ما باز می گردند!

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند .مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد.مادر او هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:56 توسط E.A| |

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:44 توسط E.A| |

سلام. امروز تولدمه.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:45 توسط E.A| |

آیا کلبه شما هم در حال سوختن است؟

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط E.A| |

شکست یک اتفاق است

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:43 توسط E.A| |

 

دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم .

هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .


 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:26 توسط E.A| |

طوری زندگی کن که زندگیت ارزش

نجات دادن داشته باشد!

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط E.A| |

پشتش سنگین بودوجاده های دنیا طولانی.میدانست که همیشه جز اندکی ازبسیاررا نخواهد رفت.
اهسته اهسته میخیزد.دشوار و کند ودورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و انرا چون اجباری بر دوش میکشید.
پرنده ای در اسمان پر زد سبک.و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی.من هیچگاه نمی رسم.هیچگاه.و در لاک سنگی خود خزیدبه نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد.کره ای کوچک بود.
و گفت:نگاه کن ابتدا و انتهایی ندارد.هیچ کس نمیرسد چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است حتی اگر اندکی.و هر بار که میروی رسیده ای...
باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست.تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن حتی اگر اندکیءو پاره ای از او را با عشق بر دوش کشید.
نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:6 توسط E.A| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ