lonly.girl

سلام. آغاز ماه رمضان مبارک باد

امروز میخواستم تو سایت یاهو ایمیلم رو چک کنم که یه مطلب روی سایت دیدم که خیلی برام جالب بود و خواستم تو وبلاگم بذارم. این مطلب درمورد رمضان و آدابی که غیرمسلمان ها باید رعایت کنند، بود جالبه که تو سایت یاهو برای غیر مسلمان ها آداب رمضان را شرح داده در صورتی که تو کشور خودمون که یک کشور اسلامیه مردم مسلمان خیلی از موارد رو رعایت نمی کنند و حرمت رمضان را نگه نمیدارند.

مطلب سایت یاهو رو می تونید در ادامه مطلب ببینید...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,ساعت 13:12 توسط E.A| |

دو راهب در باران می‌رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده میشد. همان‌طور که آرام آرام می‌گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد. بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، گفت: چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که زنی را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم به آن زیبایی و جوانی؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماست. بازتاب بسیار بدی دارد. راهب مسن‌تر گفت: من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری؟

نوشته شده در چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:45 توسط E.A| |

یوسف می دانست تمام درها بسته هستند اما بخاطر خدا،



حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش بازشد...



"اگر تمام درهای دنیا هم برویت بسته بود، بدو، چون خدای تو و یوسف یکیست"

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 19:42 توسط E.A| |

بارون و دوست دارم هنوز

چون تورو یادم میاره

حس می کنم پیش  منی

وقتی که بارون می باره

نوشته شده در شنبه 17 فروردين 1392برچسب:,ساعت 19:31 توسط E.A| |

 

1. همیشه به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.

 

2. شعر مورد علاقه تان را از بر کنید.


3. هر آنچه که می شنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید.


4. وقتی به کسی میگویید "دوستت دارم" واقعاً داشته باشید.


5. وقتی میگویید "متاسفم"، در چشم طرف مقابل نگاه کنید.

...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:37 توسط E.A| |

خواستم برایت هدیه بگیرم

گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم

برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام

بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم

به فکر فرو رفتم و سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم

که بهترین چیز در زندگیم هست

به ناگه فریاد زدم: که قلبم را می فرستم چون

او

خود زیباست، مظهرایستادگیست

سربه زیرو با نجابتست

وحید جان تولدت مبارک

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 16:41 توسط E.A| |

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط E.A| |

چه لطیف است حس آغازی دوباره،
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز

روز میلاد

روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!
امین جان تولد مبارک

 

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 16:32 توسط E.A| |

رییس جمهوری می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند.

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و رئیس جمهور به آنان گفت که:

«در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید. »

رئیس جمهور بیرون رفت و در را بست

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:55 توسط E.A| |

 
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط E.A| |

 

 

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را میبینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدمهای كوچك عظمت خود را در تحقیر دیگران میبینند.

 

 

 

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:24 توسط E.A| |

 

درانجیل آمده است: « او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط E.A| |

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل ...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:5 توسط E.A| |

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.


شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

نوشته شده در پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:29 توسط E.A| |

 

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طولانی رخ داد و بعد از آن ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﻨﺠﺸﻚ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ. ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥﺳﺮﺍﻏﺶﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﻲﮔﻔﺖ". ﻣﻲآﻳﺪ، ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺷﻲ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﻮﺩ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﻗﻠﺒﻲﺍﻡ ﻛﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﻣﻲﺩﺍﺭﺩ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﮔﻨﺠﺸﻚ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﺧﻪﺍﻱ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻳﺶ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ، ﮔﻨﺠﺸﻚ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦﮔﺸﻮﺩ: " ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ آﻧﭽﻪ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺳﻴﻨﻪ ﺗﻮﺳﺖ". ﮔﻨﺠﺸﻚ ﮔﻔﺖ...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:7 توسط E.A| |

 

مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته بود روی این کار تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد .


می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم ...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:7 توسط E.A| |

یک روز مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:20 توسط E.A| |

 

روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟ اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: نه! و موقعی که از او دلیلش را پرسیدند گفت: دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقیناً یک روز از او پیشی می گیرم.

نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط E.A| |

شيري در جنگل آهويي را شكار كرد. گرگ و روباهي هم از دور پيدا شدند. شير به گرگ دستور داد كه آهو را پوست كنده و آماده خوردن نمايد.

گرگ اجراي امر كرده و پس از لحظاتي شير از گرگ پرسيد. گوشت آهو را آماده و تقسيم نمودي؟

گرگ جواب داد: بله قربان.

شير گفت: چگونه؟


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:55 توسط E.A| |

پسرك فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می كرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:,ساعت 9:25 توسط E.A| |

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:15 توسط E.A| |

روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و از او پرسيدند: «فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟»

استاد اندكي تامل كرد و گفت:« فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!»

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:13 توسط E.A| |

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط E.A| |

سلام

امروز یه روزه خیلی خاصه ,یکی از مهمترین روزهای تقویم من، به خاطر همین من بی نهایت خوشحالم.

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 11:33 توسط E.A| |

این مطلب رو یکی از بهترین دوستام برام ایمیل کرده بود انقدر مطلبش قشنگ بود که دلم نیومد تو وب نذارم. دوست جون مرسی بابت مطلب قشنگت.

 

به یک لطیفه چندبار می خندید؟

پیری برای جمعی سخنرانی می کرد لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند. بعداز لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمی از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن درمورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 21:44 توسط E.A| |

چندماه بدون اینکه اتفاق خاصی بیافتد گذشت و الیزابت تصمیم داشت برای دیدن شارلوت به همراه پدر و خواهر کوچکتر او برود و در راه به جین نیز سری بزند. وقتی به لندن رسیدند الیزابت از اینکه جین را سرحال و شاداب می بیند خوشحال بود. خانم گاردینر از الیزابت دعوت کرد که در سفر تفریحی تابستان آنها را همراهی کند؛ الیزابت که این سفر را بهترین راه برای بدست آوردن نیرو و انرژی که این مدت از دست داده می دانست با کمال میل پذیرفت.

فردا وقتی آنها به روستایی که شارلوت در آن زندگی می کرد رسیدند الیزابت دید که کوچه و خیابانها دقیقاً آن چیزی است که شارلوت در نامه هایش توصیف کرده بود. وقتی به خانه آنها رسیدند شارلوت به گرمی از آنها استقبال کرد ولی رفتار آقای کالینز بعداز ازدواج تغییری نکرده بود و ادب و رفتار رسمی او درست مثل قبل بود و مدام سعی می کرد که به الیزابت بفهماند که با جواب منفی اش چه نعمتهایی را از دست داده درحالی که هیچ پشیمانی در چهرۀ الیزابت دیده نمی شد و با خود فکر می کرد که شارلوت چه آدم قانعی است و چطور می تواند آقای کالینز را تحمل کند. روز بعد دختر لیدی کاترین برای دعوت کردن آنها برای ناهار به آنجا رفت. آقای کالینز که آرزو داشت شکوه و عظمت حامی خود را به آنها نشان دهد با این دعوت پیروزی خود را تکمیل شده می دید. خانۀ لیدی کاترین خانۀ مجلل و بزرگی بود؛ وقتی آنها وارد سالن شدند لیدی کاترین برای استقبال از آنها بلند شد ولی با غرور و لحن تحکم آمیز ، رفتارش دقیقاً چیزی بود که الیزابت از آقای ویکهام شنیده بود ولی دختر لیدی کاترین لاغر و رنگ پریده بود و مریض به نظر می رسید.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط E.A| |

 

 

خانوادۀ آقای بِنت یک خانوادۀ معمولی هستند که در جنوب انگلستان زندگی می کنند. آنها پنج دختر دارند و خانم بنت تنها فکرش شوهر دادن آنهاست.

به تازگی مرد جوان و پولداری ندرفیلد پارک که در نزدیکی لانگبورن (املاک آقای بنت) قرار دارد را اجاره کرده و خانم بنت فکر می کند که این موقعیت مناسبی است که ییک از دخترانش را با آقای بینگلی آشنا کند و آنها با هم ازدواج کنند. خانم بنت اصرار دارد که همسرش به دیدار آقای بینگلی برود تا آنها بیشتر با هم آشنا شوند. بعداز این دیدار خانم بنت امیدوار است که در مهمانی رقصی که 15 روز دیگر برگزار می شود آقای بینگلی با یکی از دخترانش برقصد. هرقدر خانم بنت و دخترانش سعی کردند نتوانستند چیزی درمورد آن دیدار از آقای بنت بشنوند. آنها مجبور شدند که از همسایه اشان خانم لوکاس که همرسش با آقای بینگلی ملاقات کرده بود اطلاعاتی درمورد او بدست بیاورند. خانم لوکاس آقای بینگلی را جوانی بسیار خوش قیافه و خوش رو و خوش اخلاق معرفی کرد و از همه مهم تر اینکه او قصد داشت در مجلس رقص شرکت کند.

چند روز بعد آقای بینگلی بازدید آقای بنت را پس داد و با او 10 دقیقه در کتابخانه اش گپ زد. آقای بینگلی که وصف زیبایی دختران آقای بنت را شنیده بود امیدوار بود که آنها را ببیند ولی موفق نشد. خانم ها شانسشان بیشتر بود او را از پنجره بالایی او را می دیدند که با کت آبی سوار اسب سیاهی بود....


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 23:23 توسط E.A| |

دربارۀ نویسنده

جین آستن نویسنده بزرگ انگلیسی که به او لقب "بزرگترین رمان نویس تمام عصرها" داده اند. در سال 1775 در جنوب انگلستان متولد شد. او شش برادر و یک خواهر داشت. تمام افراد این خانواده باهوش و تحصیل کرده و اهل کتاب بودند، بطوریکه عصرها دور هم جمع می شدند و یک نفر برای بقیه با صدای بلند رمان می خواند این در حالی بود که در آن دوره رمان خواندن را کار بیهوده و سطح پایین می دانستند. جین آثار نویسندگان بزرگ همچون شکسپیر، والتر اسکات و گوته و ... را می خواند و به خوبی با آنها آشنا بود. ...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 23:19 توسط E.A| |

رمان غرور و تعصب یکی از زیباترین رمان های انگلیسی است. من این رمان رو 2 سال پیش به زبان انگلیسی خوندم چند بار هم فیلمی که انگلستان و فرانسه به کارگردانی جو رایت (Joe Wright) بر اساس این رمان ساخته اند رو دیدم این فیلم فوق العاده قشنگه. و 4هفته پیش به خاطر کنفرانس کلاس ادبیات ترجمه فارسی این رمان رو خوندم.

پیشنهاد می کنم این رمان رو به زبان انگلیسی بخونید. اگر امکانش نیست حتماً  این فیلم رو با بازی تماشایی کایرا نایتلی در نقش الیزابت ببینید (البته با زبان اصلی). باز هم اگر موفق نشدید ترجمه این رمان رو بخونید. در غیر این صورت می تونید خلاصه ای که من از این رمان تو وبلاگ قرار می دم رو بخونید. (مطمئن باشید پشیمون نمی شید.)

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 22:54 توسط E.A| |

 

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن، صداقت با دروغگو، و مهربانی با سنگدل ...



یادمان باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...



زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر می ‏شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا میخواهد تصویری زیبا از تو بسازد.


در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...




ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط E.A| |

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش
شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب
بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه ...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 13:19 توسط E.A| |

 

دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...
به گمانم که کسی می آید!
شاید تو باشی،
ای موعود

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

 

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

سال ها پیش، پادشاهی برای هنرمندان جایزه ای معین کرد که به بهترین شکل بتوانند تصویر آرامش را نقاشی کنند. نقاشان زیادی آثار خود را به قصر فرستادند که تصاویری از آرامش بود. جنگل به هنگام غروب آفتاب، کودکان در حال بازی، قطرات شبنم، دریا و...

پادشاه تمام تابلوها را نگاه کرد دو تابلو را از میان آنها انتخاب کرد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 19:50 توسط E.A| |

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط E.A| |

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 8:55 توسط E.A| |

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

 

 

با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 13:47 توسط E.A| |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.



بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط E.A| |

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شده. این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط E.A| |

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: « نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟» واتسون گفت: « میلیون ها ستاره می بینم ».هلمز گفت: « چه نتیجه ای می گیری؟»


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط E.A| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ