lonly.girl

 

بسم الله الرحمن الرحیم

إقرأ باسم ربك الذی خلق: بخوان بنام پروردگارت كه جهان را آفرید.
خلق الإنسان من علق: همان خدایی كه انسان را از خون بسته ای خلق كرد.
إقرأ و ربك الأكرم: بخوان كه پروردگارت از هر كریمی، كریمتر است.
الذی علم بالقلم: همان كسی كه بوسیله قلم تعلیم فرمود.
علم الإنسان مالم یعلم: و به انسان آنچه را كه نمی دانست یاد داد.



نخستين بارى‏كه وحى بر رسول خدا«صلی الله علیه و آله و سلم» آمد.

خوابهاى راست بود كه خوابى نمى‏ديد جز آنكه مانند صبح روشن مى‏آمد، سپس به حالت‏ خلوت علاقه‏ مند شد ودر غار حرا خلوت گزيده و شبهاى معدودى را به عبادت مى‏گذراند پيش‏از آنكه به نزد خانواده بيايد و براى آن توشه گيرد، سپس به نزد خديجه ‏بازگشته و براى آن توشه برمى‏گرفت.

تا وقتى كه حق به نزد او آمد و آن حضرت در غار حرا بود.
پس فرشته نزد آن حضرت آمده و گفت: بخوان بنام پروردگارت كه آفريد...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:35 توسط E.A| |

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:« باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت:« عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.»

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط E.A| |

 

 

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد؛ بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:27 توسط E.A| |

کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.

او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط E.A| |

خدای عزیز!

از زماني که راجع به تو شنيدم ديگه احساس تنهايي نمي کنم.

 

 

 

خدای عزیز!

من دعا می کنم که خودمون نه، همه مردم جهان روز قیامت به بهشت برن.

 

 

خدای عزیز!

من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.

 الیوت


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط E.A| |

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز ...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:55 توسط E.A| |

 

روزی مردی خواب دید كه مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، كارهای خوبی را كه در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط E.A| |

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟"

زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد!"

پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد!"

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:1 توسط E.A| |

 

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:30 توسط E.A| |

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می کرد.

حکایت این است:

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند . گرچه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.




ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:58 توسط E.A| |

 

 

 

 

روز پدر رو به بهترین پدر دنیا ( پدرم ) تبریک می گم.

اومیدوارم منم بتونم براش بهترین دختر دنیا باشم

پدرم، مهربانم روزت مبارک

 

 

 

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون
با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون
هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها
هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا

نوشته شده در پنج شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:50 توسط E.A| |

 

 
دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.
پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :
«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»
دختر کوچیک گفت :
نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:
چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،
امکانش هست که من دستت را ول کنم.
اما اگه تو دست منو بگیری،
من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،
هیچ وقت دست منو ول نمی کنی

نوشته شده در پنج شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:50 توسط E.A| |

           همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
شغلمان را تغيير دهيم
مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
 
            فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
 
 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:29 توسط E.A| |

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید: چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تاجواب دادم: فقط چند تایی.

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن. خیلی چیزها هست که تو نمی دونی.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:43 توسط E.A| |

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط E.A| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ