lonly.girl

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط E.A| |

 

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمها یش را شسته بود و جور دیگرمیدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 11:17 توسط E.A| |

 

بسم الله الرحمن الرحیم

إقرأ باسم ربك الذی خلق: بخوان بنام پروردگارت كه جهان را آفرید.
خلق الإنسان من علق: همان خدایی كه انسان را از خون بسته ای خلق كرد.
إقرأ و ربك الأكرم: بخوان كه پروردگارت از هر كریمی، كریمتر است.
الذی علم بالقلم: همان كسی كه بوسیله قلم تعلیم فرمود.
علم الإنسان مالم یعلم: و به انسان آنچه را كه نمی دانست یاد داد.



نخستين بارى‏كه وحى بر رسول خدا«صلی الله علیه و آله و سلم» آمد.

خوابهاى راست بود كه خوابى نمى‏ديد جز آنكه مانند صبح روشن مى‏آمد، سپس به حالت‏ خلوت علاقه‏ مند شد ودر غار حرا خلوت گزيده و شبهاى معدودى را به عبادت مى‏گذراند پيش‏از آنكه به نزد خانواده بيايد و براى آن توشه گيرد، سپس به نزد خديجه ‏بازگشته و براى آن توشه برمى‏گرفت.

تا وقتى كه حق به نزد او آمد و آن حضرت در غار حرا بود.
پس فرشته نزد آن حضرت آمده و گفت: بخوان بنام پروردگارت كه آفريد...

 

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:35 توسط E.A| |

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:« باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت:« عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.»

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط E.A| |

 

 

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد؛ بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:27 توسط E.A| |

کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.

او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند.


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط E.A| |

خدای عزیز!

از زماني که راجع به تو شنيدم ديگه احساس تنهايي نمي کنم.

 

 

 

خدای عزیز!

من دعا می کنم که خودمون نه، همه مردم جهان روز قیامت به بهشت برن.

 

 

خدای عزیز!

من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.

 الیوت


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط E.A| |

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز ...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:55 توسط E.A| |

 

روزی مردی خواب دید كه مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، كارهای خوبی را كه در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط E.A| |

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟"

زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد!"

پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد!"

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:1 توسط E.A| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ