lonly.girl

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش
شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب
بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه ...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 13:19 توسط E.A| |

 

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

 

دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...
به گمانم که کسی می آید!
شاید تو باشی،
ای موعود

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

سال ها پیش، پادشاهی برای هنرمندان جایزه ای معین کرد که به بهترین شکل بتوانند تصویر آرامش را نقاشی کنند. نقاشان زیادی آثار خود را به قصر فرستادند که تصاویری از آرامش بود. جنگل به هنگام غروب آفتاب، کودکان در حال بازی، قطرات شبنم، دریا و...

پادشاه تمام تابلوها را نگاه کرد دو تابلو را از میان آنها انتخاب کرد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 19:50 توسط E.A| |

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط E.A| |

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 8:55 توسط E.A| |

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

 

 

با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 13:47 توسط E.A| |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.



بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط E.A| |

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شده. این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط E.A| |

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: « نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟» واتسون گفت: « میلیون ها ستاره می بینم ».هلمز گفت: « چه نتیجه ای می گیری؟»


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط E.A| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ